سقف ها

امير حسين خورشيدفر
amirkhorshidfar@yahoo.com

سقف ها


امير حسين خورشيدفر

بدون اين كه جيغ بزند يا تكان بخورد از خواب پريد. انگشتش را از بين انگشتان مرد بيرون كشيد. به صورت مرد نگاه كرد. يك دماغ استخواني كه حالا زير نور آبي رنگ چراغ خواب دراز به نظر مي رسيد و پيشاني برجسته كماني . چشم هاي مرد وقت خواب نيمه باز بود. يك بار گفته بود هميشه خواب سقف ها را مي بيند. سقف هاي شيرواني . سقف هاي طرح دار و بلند كه تاب برداشته اند ، چراغ هاي شمعداني آويزان و سوسك هايي كه روي سقف راه مي روند. مرد صورتش را جمع كرد انگار بخواهد به يك بچه بگويد موش. زن دستش را جلوي چشم هاي مرد گرفت. فكر كرد حالا خواب دست هاي من را مي بيند. مرد لرزيد و چشم هايش را باز كرد. نفس سختي كشيد .گفت : يلدا
يلدا دستش را روي پيشاني مرد گذاشت و كاكلش را عقب داد . مرد با لبخند گفت : بيداري ؟
يلدا گفت : كچل شديا
مرد دستش را گرفت و آرام گفت : بخواب
و چشم هايش را بست. حتي شايد خواست بغلتد به سوي ديگر . اما منصرف شد. همان طور طاقباز ماند. يلدا گفت: خوابم نمي بره
نفس گرم مرد را از سوراخ هاي بيني اش حس مي كرد. گفت : خواب بد ديدم
مرد دستش را فشرد. پاهايش را لاي چين پتو فرو كرد و صداي نامفهومي از خودش در درآورد . يلدا گفت : اين چيه اينجات ؟
انگشت گذاشت روي پيشاني مرد. يك جوش سياه بالاي ابرويش بود. مرد ابروهايش را بالا انداخت.به پيشاني اش چين افتاد. يلدا گفت : شريف خوابيدي ؟
شريف نق زد : آره خوابم
_ پس چرا چشمات وازه ؟
_ تو گرسنت شده ؟
_ آره . شريف . مي ري واسم پيتزا بگيري ؟
شريف سرش را برگرداند و چشم هايش را باز كرد. اما يلدا لبخند نمي زد.
_ يلدا ما كه با هم شام خورديم
_ پس چرا مي پرسي ؟
_اگه گرسنت برو سر يخچال يه چيزي بخور
يلدا پرسيد :تشنت شده ؟
_ نه خوابم مي آد
شريف داشت بناگوشش را مي خاراند .
_ چه صدايي مي ده
شريف با لبخند چشم هايش را بست . حالا صورتش رو به يلدا بود. يك نقطه سياه بالاي ابروي چپش بود. گرد و بزرگ. به اندازه يك جوش . شايد در عكس خال به نظر مي رسيد. از آن خال هايي كه مردهاي جدي دارند . بالاي قاب عينك. آرام روي پيشاني اش دست كشيد. حتي برجسته بود مثل يك تاول .شريف تكان نخورد. يلدا فكر كرد خودش را زده به خواب. با ناخن روي نقطه سياه فشار آورد. شريف چشم هايش را به هم فشار داد و گفت : آآي
رويش را گرداند. و شانه هاي پهن برهنه اش جلوي چشمان يلدا را گرفت. يلدا پتو را كنار كشيد .برجستگي كتف شريف به اندازه يك بند انگشت يلدا بود كه در فرو رفتگي اش مي چرخيد اما شريف تكان نخورد. شايد خوابيده بود. با چشم هاي باز كه رو به پنجره بود . سايه شاخه هاي خشك درخت چنار خيابان روي پرده توري افتاده بود . مثل ترك هاي شيشه .
يلدا نشست. انگشتش را دور حلقه مويي كه روي پيشاني اش پيچاند. و آنرا كشيد. شقيقه اش درد گرفت. پاهايش را از زير پتو بيرون كشيد. به ساق هايش نگاه كرد . با خودش فكركرد خيلي هم چاق نشده ام. مچش را گرفت انگشت هايش به هم مي رسيد.بعد بلند شد و سروقت شلوار شريف رفت كه روي صندلي كنار تخت افتاده بود. دست كرد توي جيبش و بسته سيگار شريف را درآورد. يك نخ سيگار برداشت و آتش كرد. زياد سيگار نمي كشيد . فقط وقت هايي كه دقيقا نمي دانست چه كار كند. مثل همين حالا. روبروي آينه نشست. طرح گنگي از خودش را در تاريكي آينه تشخيص داد و نور سرخ سيگار كه بالاي زانويش آرام تكان مي خورد. همان طور كه سيگار را در دست داشت دامنش را بال زدو زانويش را خاراند. طوري مي خاريد كه انگار پشه گزيده باشدش . بعد دامنش را بالاتر كشيد. تا روي رانش .گفت : روي دوشت رو بپوشون .
شريف باز هم تكان نخورد. يلدا سرش را عقب برده بود. و به سيگار پك مي زد. پشت گردنش را به ميله سرد صندلي مي مالاند. موهايش خرمايي رنگ بود و روي شا نه اش پيچ مي خورد. صندلي را از پشت به ديوار تكيه داد. و پنچه پايش را از زمين جدا كرد. با لذتي بچه گانه خاك سيگار را در اتاق تكاند.
****
نور چشمش را زد. دستش را جلوي چشم هايش برد . يلدا گفت : نكن
شريف پرسيد : چيكار مي خواي بكني ؟
يلدا روي شكمش نشست گفت : نترس نمي كشمت
حالا مي توانست چهره يلدا را ببيند.گفت : چشماتو ببند .
يلدا دولا شد روي صورتش و نوك موچين را گذاشت روي نقطه سياه . شريف گفت :آي آي آي
يدا موچين را فشار داد. نقطه سياه باز شد و چرك بيرون آمد. يلدا دستمال كاغذي را كه بوي الكل مي داد روي پيشاني شريف ماليد.
. گفت : تموم شد . ديدي درد نداشت
شريف نشست. يلدا در روشني اتاق رنگ پريده به نظر مي آمد. آرام از روي شكمش كنار رفت .
شريف گفت : خواب ديديم سقف روسرم خراب شده
يلدا خنديد. گفت : لاي پنجره رو واكن بوي سيگار بره
يلدا تكان نخورد. شريف دولا شد و پاكت سيگارش را برداشت. يك نخ مانده بود.
يلدا گفت : هوا سرده .
بعد دو طرف پتو را گرفت و آنرا تكان داد . آتش كبريت شريف يكباره خاموش شد. يلدا از خنده ريسه رفت . شريف گفت : چراغ رو خاموش كن.
يلدا چراغ را خاموش كرد. در تاريكي دست هاي شريف دور بازو هايش حلقه شدند و روي تخت خوابيد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30197< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي